وبلاگ امیرمحمدباریکلو

سلام من امیرمحمد باریکلو هستم و این وبلاگ مجموعه نظرات و علایق من می باشد.

وبلاگ امیرمحمدباریکلو

سلام من امیرمحمد باریکلو هستم و این وبلاگ مجموعه نظرات و علایق من می باشد.

عاروس غزل‌های منی بی برو برگرد

لبخند بزن تازه کنی بغض «بنان» را

بخرام که آشفته کنی «فرشچیان» را

 

تلفیق سپید و غزل و پست مدرنی

انگشت به لب کرده لبت منتقدان را

 

معراج من این بس که در این کوچه‌ی بن‌بست

یک جرعه تنفس بکنم چادرتان را

 

دلتنگی حزن‌آور یک کهنه سه تارم

برگیر و برآشوب و بزن «جامه دارن» را

 

ای کاش در این دهکده‌ی پیر بسوزند

هرچه سفر و کوله و راه و چمدان را

 

شاید تو بیایی و لبت شربت گیلاس

پایان بدهد این تب و تاب این هذیان را

 

عاروس غزل‌های منی بی برو برگرد

نگذار کسی بو ببرد این جریان را

حامد عسکری

یک شبی مجنون نمازش را شکست

 

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

 

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ ازجام الستش کرده بود

 

سجده ای زد بر لب درگاه او

پر زلیلا شد دل پر آه او

 

گفت یا رب ازچه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای

 

جام لیلا رابه دستم داده ای

وندر این بازی شکستم داده ای

 

نشتر عشقش به جانم می زنی

دردم ازلیلی ست آنم می زنی

 

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم مکن

 

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو ... من نیستم

 

گفت: ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پیدا و پنهانت منم

 

سال ها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

 

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یک جا باختم

 

کردمت آوارهء صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد

 

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا برنیامد از لبت

 

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی

 

مطمئن بودم به من سر میزنی

در حریم خانه ام در میزنی

 

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بیقرارت کرده بود

 

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم


تو بگو با غم این خاطره هایت چه کنم

تو بگو با غم این خاطره هایت چه کنم

کرده ام این دل بشکسته فدایت چه کنم

 

چشم گردانده ام هر سوی تو را میبینم

دیدگانم نکنم کور برایت چه کنم؟

 

شب و روزم همه با غم گره خورده است بگو

با نوای تو و آهنگ صدایت چه کنم؟

 

میزنم بوسه به جای قدمت با دل خون

نزنم بوسه به خاک کف پایت چه کنم؟

 

دل ما منزل آن یار گرامی بوده است

رفتی و ریخت همه سقف سرایت چه کنم؟

 

شب به شب این دل بیچاره از این سینه غریب

میپرد باز به امید هوایت چه کنم؟

 

از چه گویی که دگر ناله از این غم نکنم

منه مجنون نکنم درد روایت چه کنم؟

 

علی مجنون

حال من بد نیست .....

حال من بد نیست غم کم می خورم

کم که نه! هر روز کم کم می خورم


آب می خواهم، سرابم می دهند

عشق می ورزم عذابم می دهند


خود نمی دانم کجا رفتم به خواب

از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!


خنجری بر قلب بیمارم زدند

بی گناهی بودم و دارم زدند


دشنه ای نامرد بر پشتم نشست

از غم نامردمی پشتم شکست


سنگ را بستند و سگ آزاد شد

یک شبه بیداد آمد؛ داد شد


عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام

تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام


عشق اگر اینست مرتد می شوم

خوب اگر اینست من بد می شوم


بس کن ای دل نابسامانی بس است

کافرم! دیگر مسلمانی بس است


در میان خلق سر در گم شدم

عاقبت آلوده ی مردم شدم


بعد ازاین با بی کسی خو می کنم

هر چه در دل داشتم رو می کنم


نیستم از مردم خنجر بدست

بت پرستم، بت پرستم، بت پرست


بت پرستم،بت پرستی کار ماست

چشم مستی تحفه ی بازار ماست


درد می بارد چو لب تر می کنم

طالعم شوم است باور می کنم


من که با دریا تلاطم کرده ام

راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟


قفل غم بر درب سلولم مزن!

من خودم خوشباورم گولم مزن!


من نمی گویم که خاموشم مکن

من نمی گویم فراموشم مکن


من نمی گویم که با من یار باش

من نمی گویم مرا غم خوار باش


من نمی گویم،دگر گفتن بس است

گفتن اما هیچ نشنفتن بس است


روزگارت باد شیرین! شاد باش

دست کم یک شب تو هم فرهاد باش


آه! در شهر شما یاری نبود

قصه هایم را خریداری نبود!!!


وای! رسم شهرتان بیداد بود

شهرتان از خون ما آباد بود


از درو دیوارتان خون می چکد

خون من،فرهاد،مجنون می چکد


خسته ام از قصه های شوم تان

خسته از همدردی مسموم تان


اینهمه خنجر دل کس خون نشد

این همه لیلی،کسی مجنون نشد


آسمان خالی شد از فریادتان

بیستون در حسرت فرهادتان


کوه کندن گر نباشد پیشه ام

بویی از فرهاد دارد تیشه ام


عشق از من دور و پایم لنگ بود

قیمتش بسیار و دستم تنگ بود


گر نرفتم هر دو پایم خسته بود

تیشه گر افتاد دستم بسته بود


هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!

فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!


هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه!

هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!


هیچ کس اشکی برای ما نریخت

هر که با ما بود از ما می گریخت


چند روزی هست حالم دیدنیست

حال من از این و آن پرسیدنیست


گاه بر روی زمین زل می زنم

گاه بر حافظ تفاءل می زنم


حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت:


" ما زیاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"

«حمیدرضا رجایی»